سر صبح
آسمون آبی آبی بود...
تکه تکه های پنبه ای که توی هوا فوت کرده باشی!ابر ها رومیگم...
هوا سردِسرد
انقدر که وسوسه میشدی حُرم نفستو به هوا بدی و به بیخیالی خودت بخندی...
نگاهم به زمین خورد...
یه چیزی تکون خورد...
جلوتر که رفتم دیدم یه گنجیشک کوچولوه که داره ازم فرار می کنه...
ردش رفتم...
دیدم پرواز نمی کنه ...
خلاصه با هر بدبختی که بود گرفتمش.بالش شکسته بود.
درستش کردیم و پرش دادیم که بره...
و رفت ...و پرواز کرد...
خوشبحالش...
چقـــــــــدر دلم پرواز خواست
] [ 18:21 ] [ emertat ] | [ |