صدای پای بارون...

صادقانه بگویم بارانـــــــ را دوست دارم چون پاکـــــ وصــــادق است..وقتی میبارددلم برایت تنگ میشود بیشتر از همیشه...

یه چندروزی رفته بودیم پابوس آقام امام رضای غریب.

خیلی خوش گذشت

اصلاً پات که به حرم باز میشه سرتاسر وجودتو آرامش می گیره... نگاهم مات گنبد بود و دیگه هیچی نمی خاستم. فقط گلوله های اشک بود که از گونه هام جاری می شد... دلم می خاست می شد تا ابد پیشش بمونم...همه  حرفایی که این چندوقت روی دلم سنگینی می کردو براش گفتم... می فهمیدم که داره بهم گوش میده... روز اولو فقط تو بهت آرامش و جذبه  حرم گذروندم و روزای بعد سعی کردم انرژی رو برای گذروندن یه سال دیگه ذخیره کنم...هیچ جا مثل بودن توی  حرم علی بن موسی الرضا آرومم نمی کنه.

آقاجون؛ دلمو گره زدم به پنجرت دارم میرم

قول بده تا برمی گردم گره ها رو وا کنی

 

[ شنبه 29 اسفند 1391برچسب:,

] [ 15:46 ] [ emertat ]

[ ]

امروز تولدم بود....

همین

[ شنبه 2 اسفند 1391برچسب:,

] [ 23:34 ] [ emertat ]

[ ]

باز باران بارید...

امروز باز هم بارون بارید...

بعد از مدتها زمین از ته دل یه نفسی کشید و درختهای یاس توی باغچه  رنگ و روشون باز شد

دل آسمون بد جوری گرفته بود.

زیر بارون قدم می زدم بیخیاله قطره هایی که روی سر و صورتم مچکیدندو بیخیال خیس شدن و سرما خوردن و بیخیال همه چی!

 نگاه  متعجب و صدای پر از ترس خواهرزادم حس خوبم رو کنار زد !!

تمام حواسمو جمع کردم که ببینم این شیرین زبون کوچولو چی داره میگه.

دستمو می کشید و با زور و دلهره می خواست منو ببره توی اتاق...


ادامه مطلب

[ شنبه 16 اسفند 1391برچسب:,

] [ 18:52 ] [ emertat ]

[ ]