دلم را سپردم...
دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت
و هی این و آن سرسری آمد و رفت
ولی هیچ کس واقعاً اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود و کسی قفل قلب مرا وا نکرد
یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است؟
یکی گفت: چه دیوارهایش سیاه است؟
یکی گفت: چرا نور اینجا کم است؟
و آن دیگری گفت:و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است؟!
و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری
و من تازه گفتم:خدایا؛ تو قلب مرا می خری؟؟
و فردای آن روز خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه پشت خود بست
و من روی آن در نوشتم
ببخشید دیگر برای شما جا ندارم
از این پس به جز او کسی را ندارم...
[ شنبه 24 خرداد 1390برچسب:خدا, ] [ 12:51 ] [ emertat ] |
[ |